سفارش تبلیغ
صبا ویژن


نگاه خیس

مادر جان

روز مادر هم گذشت

و چشمان من بر در آب شدند

و تو حتی نیامدی تبریکی بگویی

کاش می امدی 

و دهان تمام کسانی که میگویند تو مرده ای را می بستی

میگویند دیگر منتظرت نباشم

میگویند ... حرف که زیاد می زنند

خیلی وقت است که عادت کرده ام

راستی

آخرین بار که دیدمت مادر

چقدر بزرگ شده بودی

جوان رشید من ! راستش را بخواهی یاد علی اکبر افتادم...

بوی کربلا را میدادی و آن لباس خاکی چقدر زیبایت کرده بود !

از وقتی رفتی 

قاب عکست ، لحظه به لحظه یاد آور توست

و موهای سپیدم روز شمار روز های نبودنت

حرف که زیاد است مادر جان ولی میترسم از دستم کلافه شوی !

امشب هم این در باز است

و من منتظرم ...


نوشته شده در یکشنبه 94/1/23ساعت 4:26 عصر توسط حسنا هدایتی نظرات ( ) |


قالب برای بلاگ