سفارش تبلیغ
صبا ویژن


نگاه خیس

گاه دیوانه می شوی

از این همه قاعده های دنیا

از این که هر لحظه به احتمال 50 درصد

در دقیقه بعد نیستی

از اینکه به احتمال 50 درصد شب بعد به جای اینکه

روی زمین بخوابی باید زیر زمین بخوابی زیر تلی از خاک

از اینکه تمام آرزوهایت را باید به قاصدک ها پس بدهی

از اینکه هنوز زندگی نکرده

صدایت بزنند و بگویند

دیگر بـــــــــــــــــــــس است ، دعوت حق را لبیک بگو

و بگویند افهم یا فلان بن فلان

و تو تازه بفهمی

که چند روزی را در دنیا سپری کردی

و هنوز نیامده داری می روی

از این که تن ناز پرورده ات خاک می شود

و تمام می شوی - به همین سادگی -

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

برای تمام رفتگان و اموات یک فاتحه مرحمت فرمایید

 


نوشته شده در چهارشنبه 93/2/3ساعت 7:24 عصر توسط حسنا هدایتی نظرات ( ) |

دلت که می گیرد

انگار تمام واژه های دنیا مرده اند

و فقط تنها حرفی که در زبانت می چرخد

دل گرفتگیست فقط همین

دلم گرفته است

دلم داستان

،

دلم حضور

،

پاییز

،

آسمان

و

تسلیت

می خواهد

دلم که می گیرد دستانم خشک میشوند

چشمانم خیره

و وجودم یخ

ولی دریغ از یک تسلیت

اینکه یکی بیاید به تو بگوید

خدا تو را رحمت کند

خدا به خودت صبر بدهد

خدا ...

و بعد تو برای خود مرده ات زار زار گریه کنی

و یک به یک بیایند و دست ترحم به شانه ات بگذارند و بروند

از کجا می دانی

شایدتمام اهل قبور هم دل تنگ بودند 

دل تنگ خدا ...

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 93/1/28ساعت 4:55 عصر توسط حسنا هدایتی نظرات ( ) |

بی رحم شده است و به تمام دوست داشتنی هایم رد می گوید

کمی من از او گلایه می کنم و

کمی او از من

ولی خدا مانند پدری مهربان هر دویمان را نوازش می کند

و از بازگشت به سوی خودش برایمان حرف می زند و من و او هر دو در رویای فردا

دعوا هایمان فراموشمان می شود

او به فردایش لبخند می زند به مرگی که پلی است به نو شدن برایش

ولی من گریه می کنم

نمی دانم

شاید اشک از جدایی ، طبیعت جسم است

شاید از وقتی که آدمیزاد از عرش به فرش تبعید شد

نمی دانم شاید هم از وقتی که ...

گاه خسته می شوم

از جسم بودن

از اینکه مثل روزهای گذشته نمام وجودم را روی یک بدن بی جان خالی کنم

شب ها صدای ناله هایش به گوشم می رسد

کمرش دیگر طاقت مرا ندارد... می دانم

ولی خم به ابرویش نمی آورد

می ترسد ، ترکش کنم

سنگین شدم ، باید سبک شوم 

باید دستم به آسمان برسد ...

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 93/1/27ساعت 10:38 عصر توسط حسنا هدایتی نظرات ( ) |

مثل همیشه با تمام قدرت نگذاشت که به هدفم برسم ، به آرزوی چندین و چند ساله ام

اصلا همیشه همینطور بود حسود ؛ همیشه به من حسودی می کرد می خواست تمام چیز های

خوب را به پای او بگذارند مثلا بگویند : چه زندگی خوبی !!

و یا وقتی برایش تعریف می کنم که امروزم کمی با دیروز فرق داشت

به من می خندد و فکر هم نمیکند که من آدمم نه زندگی

هر چه بهش گفتم : ول کن این رقابت را مگر میشود زندگی از آدم جدا باشد یا آدمی که از زندگی جدا باشد

آن وقت که میشود مرده یا کسی مثل من مرده ی متحرک

به حرف هایم گوش که نمی کند

راه خودش را می رود

گاه در کنار کفشدوزکی دهاتی پیدایش می کنم ، گاه در چشم های گریان کودکی و گاه ...

شب ها سرش را بر پایم می گذارد و هر دو در کنار هم می میریم بعد از روزی سخت

برای او در گوشه ای از حرم  و  برای من در امتحان و امتحان و امتحان

راستش را بخواهی به حالش زیاد غبطه می خورم از وقتی مرا در روزمرگی هایم تنها گذاشت

آزاد شد و به تمام آرزو های من رسید از بند این تن دل تنگ انگار به آسمان روی آورد

و من آدمیزاد را در حسرت یک پرواز تنها گذاشت

و تمام آرزو های کودکی ام را با خود برد

و شب ها تازه می آید ، از بچگی به صدای من عادت کرده است و در کنار من خواب میرود

می دانی شب هایی که دیر می کند و به افکارم باز نمی گردد

 نگرانش می شوم

می ترسم جایی گرم تر از ذهن من را پیدا کند

و من را در وانفسای مردگی ول کند و به آسمانش برسد

ولی من یک چیز این قصه را می دانم 

بالاخره دست مرا هم به آسمان وصل خواهد کرد ...


نوشته شده در سه شنبه 93/1/19ساعت 4:53 عصر توسط حسنا هدایتی نظرات ( ) |

 

گاه آنقدر دلت می گیرد

که می خواستی دلت دریا بود

هیچ وقت نمی گرفت

آرامش می داد و زلال بود

همه سفره دلشان کنار تو باز می کردند

صفای دل دریایی ات همیشه دوست داشتنی بود

هوا که بارانی می شد قطره قطره دلت باز تر باز تر می شد

نه مثل دل گرفته ی انسان ها تنگ تر و تنگ تر

باران که می چکید

همه هوای دریای دلت را می کردند

دلت آنقدر بزرگ بود

که می توانستی تمام دوست نداشتنی هارا

در دریای دلت نگه داری

و همیشه یاد آوری کنی

برای آدم ها که هر چه ظلم کنی باز هم در دریای دل منی

آنوقت بود که خورشید در تو بود

و شب ها ماه

در دل دریایی ات نقش می گرفت

ولی انگار این روز ها دریای دل همه خشک شده است

و هر چقدر هم که  باران ببارد

دریا نمی شود...

  

 


نوشته شده در جمعه 93/1/15ساعت 6:32 عصر توسط حسنا هدایتی نظرات ( ) |

   1   2      >

قالب برای بلاگ