سفارش تبلیغ
صبا ویژن


نگاه خیس

امشب شب عید است

شب پدر شدن تو بر کل انسان های دنیا

پدر شدنت مبارک ، پدر مهربانم

پدر بزرگ و رئوف تمام انسان ها، رحمتی برای جهانیان و نه فقط انسان ها تمام موجودات جهان

روز پدر شدنت پیامبر شدنت سایه بالا سر شدنت

اولین عیدی ست که مهربانی را از تبار مردانی مانند تو از دست داده ایم

اولین عیدی ست که صدای شاد و مهربانش را نمیشنویم

و دلهایمان برایش عالم عالم تنگ است .

شاید اگر بود کنار ما می نشست و برایمان از تو میگفت از بزرگیت از پدر بودنت

 و دل شاد میخندید این عید رو برای همه مان از عسل شیرین تر می کرد .

اما اکنون از نزد ما بال گشوده و به سوی مادرش دختر تو پرواز کرده است .

وجودش عشق به نوه ات حسین بود

راهش مکتب تو بود

به دنبال خدا میگشت

خدا را پیدا کره بود در عشق

در عشقی که کربلا را معطر ساخته بود

حالا دیگر دردی را احساس نمیکند ...

 


نوشته شده در جمعه 94/2/25ساعت 1:42 عصر توسط حسنا هدایتی نظرات ( ) |

مگر یک دختر چند پدر دارد

مگر یک انسان چند جان دارد

که همان جانش را هم به راحتی برای معشوق خود فدا کند

نگاهی به این کوچه ها بینداز

سرت را کمی بالاتر بگیر هر چه میگذری

نگاه های آشنایی گام هایت را کند میکند

نگاه های عاشقی که نگاهشان با تمام عاشقان شهر فرق دارد

یک چیز هایی در چشم هایشان میتوان یافت که امروز کمتر پیدا میشود

صلابت غیرت عطوفت و عشق

این کوچه که نه این شهر که نه انگار تمام این کشور را آهی گرفته است

آه یک مادر

چقدر این زمین محکم است که فرو نمیریزد

چقدر این چشمه زلال جوشان است که تمام نمیشود

 

و چقدر انسان فراموشکار است

خسته ام 

از این همه انسان خشک ، از این میت های زنده

این بقیه الله

کجاست باقی مانده از آن نسل خدایی

نکند گذرش به این کوچه ها بیفتد ...

 


نوشته شده در یکشنبه 94/1/30ساعت 5:2 عصر توسط حسنا هدایتی نظرات ( ) |

مادر جان

روز مادر هم گذشت

و چشمان من بر در آب شدند

و تو حتی نیامدی تبریکی بگویی

کاش می امدی 

و دهان تمام کسانی که میگویند تو مرده ای را می بستی

میگویند دیگر منتظرت نباشم

میگویند ... حرف که زیاد می زنند

خیلی وقت است که عادت کرده ام

راستی

آخرین بار که دیدمت مادر

چقدر بزرگ شده بودی

جوان رشید من ! راستش را بخواهی یاد علی اکبر افتادم...

بوی کربلا را میدادی و آن لباس خاکی چقدر زیبایت کرده بود !

از وقتی رفتی 

قاب عکست ، لحظه به لحظه یاد آور توست

و موهای سپیدم روز شمار روز های نبودنت

حرف که زیاد است مادر جان ولی میترسم از دستم کلافه شوی !

امشب هم این در باز است

و من منتظرم ...


نوشته شده در یکشنبه 94/1/23ساعت 4:26 عصر توسط حسنا هدایتی نظرات ( ) |

قدم در پله های خانه ات که گذاشتم

از رویا غرق شدم

سکوت را خیس از اشک هایم کردم

انگار قسمتم گنبد جدیدت بود

بیدارشدم

گلایه ای نیست

تو که نیستی در کنار خواهرت

به یاد روزهای بی تو بودنش

زهر فراق می نوشم

مرا خوب میشناسی !!

دخترکی که تو را با کبوتر هایت شناخت

و داستان مهربانی ات را از نگاه کبوترانت فهمید 

مهمان نمی خواهی ؟؟

شنیده ام مهمان نوازید

شنیده ام دست گناهکار ها را هم میگیرید

به بزم خدایی ات مهمانم می کنی؟؟

که در سایه لطفت کمی این قلب سبک شود 

کمی این روح آرام بگیرد...

 


نوشته شده در سه شنبه 93/10/30ساعت 5:7 عصر توسط حسنا هدایتی نظرات ( ) |

آنها یادشان نمی آید

یعنی اصلا برایشان مهم نبود و نیست

که یادشان بیاید آن لحظه ای که چشم هایت ذوق کرد

سرشار از عشق آموختن شده بودی

لب هایت از شوق شکفته بود

سکوت بودی و سکوت

 و تمام حواست را جمع کرده بودی

تا رنگ ها از خط بیرون نزنند

و مداد رنگی را مدام جا به جا می کردی

دنیایی می ساختی برای خودت

ابر هایش نارنجی

گل هایش سبز و

برگ هایش سرخ

و بی تفاوت به قانون همیشگی نقاشی ها

فقط می کشیدی

 

یادت می آید

رنگ های سر به هوا را چطور پشت مرز های نقاشی ات

به صف می ایستاندی

تمام خط ها را آنچنان خمیده می کشیدی

که گویی شکستن را بلد نیستی

کاش تمام نمی شدند

بوی زندگی میداد نقاشی هایت ...

 


نوشته شده در دوشنبه 93/7/14ساعت 5:8 عصر توسط حسنا هدایتی نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

قالب برای بلاگ