سفارش تبلیغ
صبا ویژن


نگاه خیس

بی رحم شده است و به تمام دوست داشتنی هایم رد می گوید

کمی من از او گلایه می کنم و

کمی او از من

ولی خدا مانند پدری مهربان هر دویمان را نوازش می کند

و از بازگشت به سوی خودش برایمان حرف می زند و من و او هر دو در رویای فردا

دعوا هایمان فراموشمان می شود

او به فردایش لبخند می زند به مرگی که پلی است به نو شدن برایش

ولی من گریه می کنم

نمی دانم

شاید اشک از جدایی ، طبیعت جسم است

شاید از وقتی که آدمیزاد از عرش به فرش تبعید شد

نمی دانم شاید هم از وقتی که ...

گاه خسته می شوم

از جسم بودن

از اینکه مثل روزهای گذشته نمام وجودم را روی یک بدن بی جان خالی کنم

شب ها صدای ناله هایش به گوشم می رسد

کمرش دیگر طاقت مرا ندارد... می دانم

ولی خم به ابرویش نمی آورد

می ترسد ، ترکش کنم

سنگین شدم ، باید سبک شوم 

باید دستم به آسمان برسد ...

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 93/1/27ساعت 10:38 عصر توسط حسنا هدایتی نظرات ( ) |

مثل همیشه با تمام قدرت نگذاشت که به هدفم برسم ، به آرزوی چندین و چند ساله ام

اصلا همیشه همینطور بود حسود ؛ همیشه به من حسودی می کرد می خواست تمام چیز های

خوب را به پای او بگذارند مثلا بگویند : چه زندگی خوبی !!

و یا وقتی برایش تعریف می کنم که امروزم کمی با دیروز فرق داشت

به من می خندد و فکر هم نمیکند که من آدمم نه زندگی

هر چه بهش گفتم : ول کن این رقابت را مگر میشود زندگی از آدم جدا باشد یا آدمی که از زندگی جدا باشد

آن وقت که میشود مرده یا کسی مثل من مرده ی متحرک

به حرف هایم گوش که نمی کند

راه خودش را می رود

گاه در کنار کفشدوزکی دهاتی پیدایش می کنم ، گاه در چشم های گریان کودکی و گاه ...

شب ها سرش را بر پایم می گذارد و هر دو در کنار هم می میریم بعد از روزی سخت

برای او در گوشه ای از حرم  و  برای من در امتحان و امتحان و امتحان

راستش را بخواهی به حالش زیاد غبطه می خورم از وقتی مرا در روزمرگی هایم تنها گذاشت

آزاد شد و به تمام آرزو های من رسید از بند این تن دل تنگ انگار به آسمان روی آورد

و من آدمیزاد را در حسرت یک پرواز تنها گذاشت

و تمام آرزو های کودکی ام را با خود برد

و شب ها تازه می آید ، از بچگی به صدای من عادت کرده است و در کنار من خواب میرود

می دانی شب هایی که دیر می کند و به افکارم باز نمی گردد

 نگرانش می شوم

می ترسم جایی گرم تر از ذهن من را پیدا کند

و من را در وانفسای مردگی ول کند و به آسمانش برسد

ولی من یک چیز این قصه را می دانم 

بالاخره دست مرا هم به آسمان وصل خواهد کرد ...


نوشته شده در سه شنبه 93/1/19ساعت 4:53 عصر توسط حسنا هدایتی نظرات ( ) |

 

گاه آنقدر دلت می گیرد

که می خواستی دلت دریا بود

هیچ وقت نمی گرفت

آرامش می داد و زلال بود

همه سفره دلشان کنار تو باز می کردند

صفای دل دریایی ات همیشه دوست داشتنی بود

هوا که بارانی می شد قطره قطره دلت باز تر باز تر می شد

نه مثل دل گرفته ی انسان ها تنگ تر و تنگ تر

باران که می چکید

همه هوای دریای دلت را می کردند

دلت آنقدر بزرگ بود

که می توانستی تمام دوست نداشتنی هارا

در دریای دلت نگه داری

و همیشه یاد آوری کنی

برای آدم ها که هر چه ظلم کنی باز هم در دریای دل منی

آنوقت بود که خورشید در تو بود

و شب ها ماه

در دل دریایی ات نقش می گرفت

ولی انگار این روز ها دریای دل همه خشک شده است

و هر چقدر هم که  باران ببارد

دریا نمی شود...

  

 


نوشته شده در جمعه 93/1/15ساعت 6:32 عصر توسط حسنا هدایتی نظرات ( ) |

کاش می شد تمام واژه های دنیا را پاک کرد

تا دیگر اسیر واژه های دنیا نشوم

و حرف ها راه بغض را نگیرند

آقا جان

از بازی با کلمات که خسته شوم

به تو می رسم ، به انتظارت

به اشک هایت که این دل را

سخت به لرزه در می آورد

و بهار را برای چشم هایم تلخ میکند

و باز برای هزارمین بار چشم هایم می لغزند

و طوفانی از اشک را  در گونه هایم جاری می سازند

اصلا بهاری که مزین به دیدار تو نباشد که بهار نیست

ورود و خروج یک فصل است

یا اصلا یک تکرار بی نتیجه

بهاری که آغشته به خون مادر است

بهاری که بغض تو در گلویش نشسته است

که خنده ندارد

آقا جان

اشک های آسمان هر روز به یاد مدینه به یاد آن روز های سر تاسر ماتم

زمین را خیس می کند

و یاس هارا کبود تر

و منتظرانت بی خیال راه می روند

و به هم تبریک می گویند ولی دریغ از یک تسلیت به تو 

و من می ترسم برایت آقا جان

برای چشمهایت ....

بارا


نوشته شده در سه شنبه 92/12/27ساعت 4:57 عصر توسط حسنا هدایتی نظرات ( ) |

چقدر کاغذ حرف هایم بزرگ است

نگاه کن

یک سال دل گرفتگی را در آغوش خود گرفته است

یک سال دریا را از گوشه گوشه حرف هایش رود کرده است

و چقدر آرام می کند حرف هایش

گوش کن

دارد درد دل می کند بامن با همدمش

و هیچ وقت نگاه سفیدش سیاه نمی شود

با خط خطی های من

بو کن

بوی بهار به خود گرفته است

و به یادم می آورد بهار سال پیش را که خودش را زیر گام های افکار من

انداخته بود

و یک به یک قلم می زد

خاطرات را ، حرف ها را

لمس کن

کلمه به کلمه ی حرف هایش می لرزد

در این آخر کاری ها سردش شده

خاطرات بیشتر عذابش می دهند 

کاش می توانستم

این چند روز آخر کار را زودتر تمام کنم

تا آرام شود

...

 

 

 


نوشته شده در سه شنبه 92/12/20ساعت 2:53 عصر توسط حسنا هدایتی نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

قالب برای بلاگ