سفارش تبلیغ
صبا ویژن


نگاه خیس

آنها یادشان نمی آید

یعنی اصلا برایشان مهم نبود و نیست

که یادشان بیاید آن لحظه ای که چشم هایت ذوق کرد

سرشار از عشق آموختن شده بودی

لب هایت از شوق شکفته بود

سکوت بودی و سکوت

 و تمام حواست را جمع کرده بودی

تا رنگ ها از خط بیرون نزنند

و مداد رنگی را مدام جا به جا می کردی

دنیایی می ساختی برای خودت

ابر هایش نارنجی

گل هایش سبز و

برگ هایش سرخ

و بی تفاوت به قانون همیشگی نقاشی ها

فقط می کشیدی

 

یادت می آید

رنگ های سر به هوا را چطور پشت مرز های نقاشی ات

به صف می ایستاندی

تمام خط ها را آنچنان خمیده می کشیدی

که گویی شکستن را بلد نیستی

کاش تمام نمی شدند

بوی زندگی میداد نقاشی هایت ...

 


نوشته شده در دوشنبه 93/7/14ساعت 5:8 عصر توسط حسنا هدایتی نظرات ( ) |


قالب برای بلاگ