نگاه خیس
صدای پاهایش شنیده می شد برف ها گوش هایشان را تیز کرده بودند جان یخ زده شان به تپش افتاده بود و هر لحظه شور لحظه وصال آب و آب ترشان می کرد آن ها که هیچ صدای پاهایش صِدای پا ها یش تمام قبرستان یخ زده را بیدار کرده بود همه منتظر بودند منتظر گام هایش ، همه دست به دعا بودند که شاید گذرش بر خانه کوچکشان بیفتد که شاید نگاهش به اسمی از آنها بیفتد و در ته قلب بزرگش دعایی جاری شود او بالاخره آمده بود همانکه آیت الله بهاءالدینی ساعت ها پشت در خانه منتظرش ایستاده بود همانکه آیت الله بهجت در آخرین ساعات عمر برای سلامتی او دعا می کرد همانکه برخی او را مسیح می خوانند آمده بود تا با عصای چوبی اش ، بار دیگر به قبرستان روح تازه بدهد آمده بود تا با رفقای قدیم دیداری تازه کند اما او چه پیر شده بود .. و رفیقان چه جوان مانده بودند هر چند در عین گذشت سال ها ی طولانی همان اقتدار روز های جوانی را داشت هنو عصایش را محکم بر زمین می نهاد تا حتی دشمن هم خیال نکند با داغ دوستان کمرش خم می شود آمده بود و همه در انتظار دیدارش اگر به من باشد که می گویم همه شان سفره رزق خداوندی رها کرده به دنبال بوسه بر شال سبزش با هم رقابت می کنند اگر به من باشد که می گویم فرشته ها هم دوست دارند بمیرند تا او از کنار مزارشان بگذرد اما او حالی دیگر دارد صاحب قدم های گرم و استوار قصه ما به بهانه ای دیگر آمده است آمده تا دعا ش ود میداند که شهدا مقربان درگاه الهی اند و آمده که التماس دعایی بگوید و مددی بخواهد از رفیقان قدیم از آن ها که حالا دستشان باز است دل تنگ آمده و نگاهش برای هزاران هزار بار قاب عکسشان را در آغوش می کشد لب هایش هزاران بار تمنای بوسه ای دیگر بر یاران قدیم را دارد شاید سراغ سربازانش را هم می گیرد سراغ حججی هایش را برای آنها هم دعا می کند و می گذرد نگاهم را هر چه میخواهم از او جدا کنم نمیشود ، گویا چشمان من هم دستانی دارند که شال سبزش را رها نمکنند دوست دارم همان جا بمانم در کنار گام های او دفنم کنند تا هر سال به قدوم مسیحیایی اش زنده شوم ... و دعای گرمش خانه سرد زمستانی ام را بهاری سبز کند ... ... ... ..
قالب برای بلاگ |